گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است
یه شب خیلی بارونی، اوایل ماهِ اسفند به دنیا اومدم. مامانم عاشق اسم مریم بود و اینطوری شد که من مریم مصدقی شدم. بچه که بودم خیلی زود وارد دنیای بزرگترها شدم و شرایط زندگی داستانهای عجیبی رو برام تدارک دیده بود. همیشه تو مدرسه اون دانشآموزی بودم که آرومه، درسشو میخونه، سرش تو کار خودشه و شاگرد خوب و اول کلاسه.
ریاضی رو خیلی دوست داشتم، نمرههام عالی بود و همیشه همه تشویقم می کردن؛ اما هیچکس نمی دونست که وقتی دارم کتاب فارسی رو میخونم، حالم چقدر فرق میکنه. آفرین گفتنهای آموزگار انشاء برام چه لذتی داره و هیچکس نمیدونست نقاشی کشیدن چجوری داره قلبمو آرومتر میکنه.
این قصه ادامه داشت تا زمان انتخاب رشته و رشتهٔ ریاضی بالاترین نمره و انتخاب اول من شد و خب چه کسی میتونست به بقیه بگه که من نمیتونم شاملو، سهراب، فروغ و حافظ رو بذارم کنار یا بیخیال رنگها روی بوم نقاشی بشم؟
آخرش شدم یه خانم مهندس که گاهی یادش میرفت چیه و کجاست! و نشد که در کنار درسش به قول بزرگترها هنر و ادبیات رو اون جوری که باید ادامه بده…
روزی که از جلسهٔ دفاع پایاننامه برگشتم، یه تصمیم بزرگ گرفتم… کتابهای کنکور ارشد هنر رو خریدم که یه جورایی به خودم بگم، فراموشت نکردم و تصمیم گرفتم آزمایشی کنکور ارشد رو شرکت کنم. کتابها رو ورق میزدم اما غرق ایلیاد و ادیسهٔ هومر بودم. کتابها رو ورق میزدم اما درگیر زندگی رامبرانت بودم. کنکور رو شرکت کردم و با رتبهٔ خوب ، دانشگاه دولتی، رشتهای که عاشقش بودم رو قبول شدم، پژوهش هنر…
تازه فهمیدم با عشق درس خوندن چه معنیای داره… ارشد رو دو ساله تموم کردم و شاید بشه گفت برای اولین بار از ته قلبم به خودم افتخار کردم.
از اینجا به بعد قصهٔ زندگی، من تجربههای زیادی رو از سر گذروندم. مهارتهایی که دلم میخواست رو تجربه کردم با اینکه دائم دنیای آدم بزرگها تو گوشم میخوند: سراغ چیزهای مختلف نرو، یک انتخابت رو تا آخرش برو.
اما من کار خودم رو کردم، چون این رو یاد گرفته بودم که به قلبم گوش کنم…
از موسیقی و کار با فلز و آتیش بگیر تا لمس خاک و ساختن ظرفهای سفالی. از زبان فرانسه بگیر تا حرفهای یوگا رو پیش بردن، از چاپ دستی بگیر تا تمام چیزهایی که میدونستم بخشی از روحمو تازه میکنه.
و اگر بخوام یک تجربه رو انتخاب کنم میون گذرانِ لحظههای زندگی، روزهایی بود که تو پردیس کتاب میون دنیای کتابهای کودک و نوجوان نفس کشیدم و بخش پررنگی از زندگی من شد.
برمیگردم به کمی قبل و گرفتن دستهای من توسط دستِ روزگار و آموزگارشدن...
بخش مهم و شیرینِ زندگی من. شغلی که سالها پدر و مادرم داشتن و حالا من هم بهشون ملحق شدم. با دانشآموزهام همزمان هم کودکی کردم و هم کنارشون بزرگ شدم. هنر درس دادم، هنری که سالها توی ذهن خودم جای خالیش رو تو مدارس حس میکردم. شاهنامه رو با هنر تلفیق کردم و دلم می خواست اون چیزی که نبودنش حس میشد در کودکی من و ما، از ادبیات غنی و کلاسیکمون رو به زبون خودشون به دستشون برسونم. بچهها عاشق شاهنامه میشدن و من از قبل عاشقتر برای هر کدومشون.
شش سال پیش، با مهارت «خوان هشتم» رو کنار بچهها داشتم و ادامهٔ مسیرمون، تو اون سالهای سخت مجازی «بر بال سیمرغ»ی شد که اومد توی خونهها. بعد رفتیم سراغ اسطورههای ایرانِ باستان و تا جایی که تونستیم از قصههاشون یاد گرفتیم. و حالا سومین سالی هست که دکتر آقاسیزادهٔ عزیز، مسئولیت شیرین و سختی رو، روی دوش من گذاشتن که امیدوارم بعد از این همه سال عاشقیکردن با ادبیات و هنر، با قصهها و افسانهها، با تاریخ و زندگی، بتونم رسالتم رو توی این راه به درستی انجام بدم.
توی این مسیر طولانی اما لذتبخشِ قصهٔ من، همواره انسانهایی کنارم بودن که قطعاً نقش پررنگی تو زندگیم داشتن و سپاسگزار تکتکشونم.
امید دارم که امسال هم کنار پسرهای کلاس پنجمیِ عزیز و خوبم، بتونیم کلاس فارسی رو زندگی کنیم و منتظر باشیم هر کدوم با تعریفِ خودشون برامون بگن: چرا باید ادبیات بخونیم؟