اسم من نعیمه است؛ نعیمه چاکری.
بچه که بودم، در جواب سوال “دوست داری وقتی بزرگ شدی، چیکاره بشی؟”، یک همهچیزدان و همهکاره بودم. به مامان میگفتم که میخواهم در روز دو ساعت دکتر باشم، دو ساعت مهندس، کمی معلم، گاهی آشپز، چند ساعتی دانشمند و کمی هم خانهدار.
بعدترها و در نوجوانی، حس کردم حساب و کتاب دنیا اینطور نیست که بتوان همهچیز بود. آن موقعها، آیندهام را قهرمانی میدیدم که با یک کشف علمی بزرگ، جهان را نجات میدهد. بزرگتر که شدم، دنیا برایم باز هم تغییر کرد. فهمیدم که جهان نه آنقدر کوچک است که منِ یکنفره بتوانم سوپرقهرمانش باشم و نه آنقدر بزرگ است که قدمها و فکرهای آدمهایش در آن گم شود. فهمیدم که داستان آدمها، روایتیست از زندگی در یک جهانِ کوچکِ بزرگ.
کمکم “توانبخشی” من را به سمت خودش کشاند. جایی که امید و ناامیدی آنقدر محکم همدیگر را بغل میکنند که نمیتوانی از هم جدایشان کنی. در دانشگاه “کاردرمانی” خواندم و حالا دو سالی میشود که کاردرمانگر کودکان هستم. این مسیر، بارها معنای زمان و صبر را برایم به هم ریخت و از نو ساخت. با این وجود، کمکم کرد بتوانم کنار بچههایی منحصربهفرد، با توانمندیها و نیازهایی متفاوت، بایستم و کمکشان کنم که در جهانهای کوچک بزرگشان قدم بزنند و برای دیدن و لمس آن، پرتوانتر باشند.
بعدترها حس کردم باید بتوانم بهتر بفهمم که آدمها چطور دنیا را درک میکنند و چطور در هر لحظهی زندگی، تصمیمهای مهم میگیرند. دوست داشتم کمی بیشتر بدانم که مغز آدمها چطور کار میکند. پس باز هم خواندم و این بار، کمی روانشناسی و کمی هم دانش مغز.
حالا شاید شبیه همان آرزوی کودکی شده باشم؛ چند ساعتی درمانگر، چند ساعتی معلم، گاهی دانشجو و البته ساعتهای بیشتری در حال پرسهزدن در جهانهای ممکن و ناممکن. حالا میدانم که هر آدمی که روزی به این دنیا پا گذاشته، میتواند داستانهایی همراه خود بیاورد و شهر و جهان کوچکِ بزرگمان را زیباتر کند؛ جهانی که در آن صدای خندهی بچهها بلندتر و بادبادکهای توی آسمانش بیشتر باشد.